سفارش تبلیغ
صبا ویژن

همیشه بهار

یه شعر از آقای منزوی جمعه 85/5/27 ساعت 7:14 عصر

گر چه با این شیوه جای آشتی نگذاشتی

دوستت دارم به صلح و جنگ وقهر و آشتی

فاصله از هر گره کوتاه خواهد شد اگر

قهر هم با تو خوش است اما برای آشتی

با که خواهی باز کرد این در که بر من بسته ای؟

بر که خواهی بست دل را، چون ز من برداشتی؟

تو همان بودی که می پنداشتم، می خواستم

گر چه شاید من نبودم آنکه می پنداشتی

آه می بخشی که چندی در گمانت داشتم

من نبودم آنکه چشم دل به راهش داشتی

من بدم آری تو امّا خرمنت توفان مباد

کاشکی زآن باد بدبینی که در خود کاشتی

کوهواری باید اکنون بوده باشد در دلت

بسکه غم بر رنج و حسرت بر ملال انباشتی

بسکه چشمانت فریبت داد و وهمت راه زد

بلکه گاهی چشمه ای را هم سراب انگاشتی

***

قبله دیگر کن، گشایش شاید از اینسوست، عشق!

ای که جز نفرت نماز دیگری نگزاشتی


نوشته شده توسط: فاطمه

 

کعبه سراسر نور شد... ملائک کف زدند ودنیا از وجود نازنینت متبرک شد؛ دنیایی که خاکی بود و جایگاه تو را که الهی بودی، ندونست و تا تونست برات سختی به همراه داشت.

چه صبری داشتی که چندین سال خار در گلو داشتی، اما اعتراضی نکردی.

یا علی دنیا با تو چه ها که نکرد...

 

برای این که انسان موفقی باشیم، فقط کافیه تصمیم بگیریم و یه یا علی بگیم؛ بقیه کارا با خودشه... خودش به سرمنزل می رسونه.

صدا صدای یا علی، هوا هوای یا علی

                   روز قیامتم بکن شفاعتم تو یا علی                 

 


نوشته شده توسط: فاطمه

به یاد بم یکشنبه 85/5/8 ساعت 1:20 عصر

یه شعر قشنگ از آقای حامد عسگری:

وقتی که بهشت عزوجل اختراع شد

حوا که لب گشود عسل اختراع شد

در چشم های خسته مردی نگاه کرد

لبخند زد و قند بدل اختراع شد

آهی کشید و آه دلش رفت و رفت و رفت

تا هاله ای به دور زحل اختراع شد

حوا بلوچ بود ولی در خلیج فارس؛

رقصید و در حجاز هبل اختراع شد

آدم و سعی کرد کمی منضبط شود

مفعول و فاعلات و فعل اختراع شد

«یک دست جام باده و یک دست زلف یار»

اینگونه بود ها! که بغل اختراع شد

یک شب میان شهر خرامید و عطسه زد

فرداش پنج دی و گسل اختراع شد

 


نوشته شده توسط: فاطمه

خاطره خیالی یکشنبه 85/5/1 ساعت 1:32 عصر

یادته چه روزایی داشتیم؟

روزای دلواپسی، روزای بی قراری، روزایی که هیچ فکری نداشتیم جز این که کی همدیگرو می بینیم؟

روزایی که ساعت ها پای صحبت هم می نشستیم آخرش هم با دلتنگی وداع می کردیم، تازه اگه سروصدای اطرافیان درنمی اومد بازم ادامه می دادیم.

روزایی که قلبمون برای هم می تپید؛ روزایی که برای هم زندگی می کردیم.

یادته دستت رو تو دستم گذاشتی و گفتی هیچ کس نمی تونه ما رو از هم جدا کنه؟ یادته گفتی فقط تو، تو قلب منی؟

یادته؟ یادته؟

گفتی دلمو بهت می دم امانت دار خوبی هستی؟ گفتم تا پای جون. من امین بودم اما تو دلتو ازم دزدیدی و بردی. برای چه کسی؟ نمی دونم! ... فرقی نمی کنه... مهم اینه که دیگه پیش من نیست.

دلم خوش بود واسه دلی که قدرم رو نمی دونست... داشتم جون می گرفتم.. داشتم معنای عشق رو می فهمیدم... اما کاش زودتر می فهمیدم که عشقت دروغین بود... کاش اون روزای خوبم رو فدای تو می کردم. دیگه اون روزا برنمی گردند؛ حتی یک ثانیه از اونا.

من که سرم تو کار خودم بود ... خودت شروع کردی و خودت هم تموم کردی

اگه بال دیگه من می شدی می تونستیم بپریم، می تونستیم لیلی و مجنونو زنده کنیم. می تونستیم اسم خودمونو ببریم تو کتابا.

اما

حالا من موندم و بی کسیام

حالا من موندم و تنهاییام               

       با یه دل شکسته                                             

که دیگه سخته کسی دلم رو ببره


نوشته شده توسط: فاطمه


خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
98701


:: بازدیدهای امروز ::
5


:: بازدیدهای دیروز ::
7



:: درباره من ::

همیشه بهار

:: لینک به وبلاگ ::

همیشه بهار


:: آرشیو ::

دل نوشته های اردیبهشت 85
دل نوشته خرداد 85
دل نوشته های تیر 85
دل نوشته های مرداد 85
دل نوشته های شهریور 85
دل نوشته های مهر 85
دل نوشته های آبان 85
دل نوشته آذر 85
دل نوشته دی 85
دل نوشته یهمن 85
دل نوشته اردیبهشت 86
دل نوشته خرداد 86
دل نوشته مرداد 86
دل نوشته دی ماه86
بهار آمد و لطف آقا



::( دوستان من لینک) ::

نگین
کوچولوها
ایرباس
نازنین
دالان بهشت
برگ خزان دیده

:: لوگوی دوستان من ::







:: خبرنامه ::

 

:: وضعیت من در یاهو::

یــــاهـو