• وبلاگ : هميشه بهار
  • يادداشت : قصه
  • نظرات : 4 خصوصي ، 4 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + برگ خزان ديده 

    سلام خانمي

    خوبي/؟

    كجايي

    چرا آپ نمي كني ؟

    تو هم مثل آقا ي حسيني شدي .؟؟؟.....

    سلام

    ممنون از لطفتون...بد نيستم ...اميدوارم شما هم خوب باشين...

    يه وقت فكر نكنين كه نميام! نه! هميشه ميام و وبتونو مي بينم....نوشته هاتون مي خونم...هم نوشته هاي شما رو و هم نوشته هاي آبجي خديجه مو....ولي راستيتش، ديگه نه روم ميشه براي هيچ كدومتون پيغام بذارم و نه حوصله بهم اجازه ميده...وگرنه شايد بيشتر از بيست بار به وبتون سرزدم....وب آبجيم هم همين طور...

    ميدونم از دستم ناراحته ولي اينو هم ميدونم كه هنوز ته دلش يه ذره دلش برام تنگ ميشه ولي مي خواد تنبيهم كنه....حق داره چون بدجوري ناراحتش كردم....

    بوي تنهايي مي رسد از لحظه لحظه اي اين روزگار

    اين همان است همان زماني که نامش را در صفحات تقويم

    مي نويسند و مي خوانند

    شهريور

    سلام ...

    كاش قصه هاي هر دلي

    مي شد كه شود با دلي

    كاش اين دل هاي پر غصه

    مي شوند كتاب هاي پر قصه

    مي خواند كسي از ديار باور

    صفحه صفحه خط به خط .......................

    كاش ميشد بجاي خيال و تجسم

    .........................................

    پاز پروانه هاي سكوت

    مي نشند بر اين دلهاي ............

    باز چيزي بر لبهاي خشك نمي شنيد

    0000000000000000

    باز اين قصه ها نخوانده ماند

    باز كسي دفترش بسته ماند

    -0-0-0-0-0-0-0-0

    ببخشيد بي معني نوشته هام با ديدن متنتون و اون حس زيبا تون باعث شد يه چيزي بنويسم

    اما خوب نشد

    ببخشيد ..... خواهشا شاد بنويسيد به اين وبلاگ نمياد غمگين بنويسه//// خوشحال ميشم وبلاگتون رو شاد شاد ببينم

    شاد باشيد هميشه

    ايرباسي كه ....